ه ا سایه
آزادی
ای شادی!
آزادی!
ای شادیِ آزادی!
روزی که تو بازآیی،
با این دل غمپرورد
من با تو چه خواهم کرد!
غمهامان سنگین است.
دلهامان خونین است.
از سر تا پامان خون میبارد.
ما سر تا پا زخمی،
ما سر تا پا خونین،
ما سر تا پا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه از وحشت در خواب سخنگفتن میآشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
میکندیم.
وقتی که در ان کوچۀ تاریکی
شب از پی شب میرفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجرۀ بسته فرو میریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان میبُرد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ، از خورشید،
میگفتیم.
از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد،
آن بذر که در خاک چمن میشد،
آن نور که در آینه میرقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژدۀ دیدار تو میآورد.
در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنچیر،
ما نام تو را زمزمه میکردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها،
آن شبهای ظلمت وحشتزا،
آن شبهای کابوس،
آن شبهای بیداد،
آن شبهای ایمان،
آن شبهای فریاد،
آن شبهای طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتیم:
روزی که تو بازآیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.
میگفتم:
روزی که تو بازآیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقۀ بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست،
از خون است.
این حلقۀ خون است.
گلخون است . . .
ای آزادی!
از ره خون میآیی،
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟ . . .
تهران، دیماه 1357
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)زمین
زینپیش، شاعرانِ ثناخوان، که چشمشان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود،
بس نکتههای نغز و سخنهای پُرنگار
گفتند در ستایش این گنبد کبود.
اما، زمین که بیشتر از هرچه در جهان
شایستۀ ستایش و تکریم آدمی است،
گمنام و ناشناخته و بیسپاس ماند.
ای مادر، ای زمین!
امروز، این منم که ستایشگر توام.
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من.
فرزند حقگزار تو و شاکر توام.
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندی و گشادگی بیکرانهات.
طوفان نوح هم نتوانست شعله کُشت
از آتش گداختۀ جاودانهات.
هر پهلوان به خاک رسیدست گُردهاش
غیر از تو، ای زمین!، که درین صحنۀ ستیز
ماندی بهجای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار.
فرزند بد سگالی اگر چون حرامیان
بر حرمت تو تاخت،
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند بیشناخت.
آری، زمین ستایش و تکریم را سزاست.
از اوست هر چه هست درین پهن بارگاه.
پروردگان دامن و گهوارۀ ویاند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه.
ایبس که تازیانۀ خونین برق و باد
پیچیده دردناک
بر گُردۀ زمین،
ایبس که سیل کف بهلب آوردۀ عبوس
جوشیده سهمناک بر این خاک سهمگین،
زانگونه مرگبار که پنداشتی، دریغ
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات!
اما، زمین همیشه همانگونه سختپشت
بیرون کشیده تن
از زیر هر بلا،
و آغوش باز کرده به لبخند آفتاب
زرین و پُر سخاوت و سرسبز و دلگشا . . .
بگذار چون زمین
من بگذارنم این شبِ طوفانگرفته را،
آنگه به نوشخندِ گُهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را . . .
دزاشیب، تیرماه 1333
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)بوسه
گفتمش:
ـ «شیرینترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش بهرویم خیره ماند،
قطرهقطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخرههای ساحل مغرب شکست! . . .»
من بهخود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او میگریست.
گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقیست،
لیکن این شب نیز دریاییست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمهراه
میکشد افسونِ شب در خوابشان . . .»
گفتمش:
ـ «فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری نشان . . .»
گفت:
ـ «اما، در شبی اینگونه گُنگ
هیچ آوایی نمیآید بهگوش . . .»
گفتمش:
ـ «اما دل من میتپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ـ «این افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازهای را میبرند،
این صدای پای اوست . . .»
گریهای افتاد در من بیامان.
در میان اشکها، پرسیدمش:
ـ «خوشترین لبخند چیست؟»
شعلهای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونهاش آتش فشاند،
گفت:
ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
من زجا برخاستم،
بوسیدمش.
تهران، 1334
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)بر سوادِ سنگفرش راه
با تمام خشم خویش،
با تمام نفرت دیوانهوار خویش،
میکشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!
آه، هنگامی که یک انسان
میکُشد انسانِ دیگر را
میکُشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد!
میرسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کینخواهی،
روز بار آوردنِ این شورهزار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه، هنگام که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها میگیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیز است!
و خروش خلق،
هنگامی که میپیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویز است!
بشنو، ای جلاد!
میخروشد خشم در شیپور،
میکُوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر میکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان.
بشنو، ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خونآلود!
میشناسندت بهصد نقش و نشان مردم.
میدرخشد زیر برق چکمههای تو
لکههای خون دامنگیر.
و بهکوه و دشت پیچیدست
نام ننگینتو با هر «مُردهباد» خلق کیفرخواه.
و بهجا ماندست از خون شهیدان
بر سوادِ سنگفرش راه
تقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگتباد!
رشت، مرداد 1331
امیرهوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)