احمد شاملو
دیگر پیامی از تو مرا نارد
این ابر های تیره طوفان زا
زین پس به زخم کهنه نمک پاشد
مهتاب سرد و زمزمه دریا
Digar payami az to mara narad
in abr haye tireye toofan za
Zin pas be zakhm kohne namak pashad
Mahtabe sardo zemzemeye darya
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
افسوس ای فسرده چراغ ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه گرفته مظلم را
از پرتو وجود تو نوری بود
Afsoos ey fesorde cheragh ! az to
Ma ra omido garmio shoori bood
Vin kolbeye gerfteye mozlem ra
Az partove vojoode to noori bood
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
یک باره رفت آن همه سرمستی
یک باره مرد آن همه شادابی
می سوزم ـ ای کجایی کز بوسه
بر کام تشنه بزنی آبی ؟
Yekbare raft on hame sarmasti
Yekbare mord on hame shadabi
Misoozam – ey kojayi kaz boose
bar kame teshne bezani abi
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
ریزد اگر بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمق خاطره ام جای ات
فریاد من به گوشت اگر ناید
از یاد من نرفته سخن هایت
Rizad agar bar to negaham hich
Bashad be omghe khatere am jayat
Faryad man be gooshat agar nayad
Az yade man narafte sokhan hayat
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بگذار ای امید عبث ، یک بار
بر آستان مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته شیرین را
بار دگر به سوی تو باز آرم
Bogzar ey omid abas , yekbar
Bar astane marg niyaz aram
Bashad ke on gozashteye shirin ra
Bar degar be sooye to baz aram
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
دست بردار ، ز تو در عجب ام
به در بسته چه می کوبی سر
نیست ، می دانی ، در خانه کسی
سر فرو می کوبی باز به در
Dast bardar , ze to dar ajabam
Be dare baste che mikooobi sar
Nist , midani , dar khane kasi
Sar foroo mikoobi baz be dar
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
زنده ، این گونه به غم
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت
Zende , in goone be gham
Khofte am dar taboot
Harf ha daram dar del
Migazam lab be sokoot
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی است
گرچه خود عمر به چشم ام باد است
Dast bardar ke gar khamoosham
Ba labam har nafasi faryad ast
Be nazar har shabo roozam salist
Garche khod omr be chashmam bad ast
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
در خون و در ستاره و در باد ، روز و شب
دنبال شعر گمشده خود دویده ام
بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ
نقشی زشعر گمشده خویش کشیده ام
Dar khoon o dar setare o dar bad , roozo shab
Donbale shere gomshodeye khod davide am
Bar har kolookh pareye in rah pich pich
Naghshi ze shere gomshodeye khish keshide am
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
کیفر
اجمد شاملو – باغ آئینه
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب
تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر
برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اندکسانی، نیم شب،
در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را شکسته اند.
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام من اما راه بر مردی ربا
خواری نبسته ام من اما نیمه های شب
ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار
زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر
بر می کشد فریاد .
من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن
همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش-من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز
انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که رویند و می پوسند و می خشکند و
می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان، می گذشتم
از تراز خاک سرد پست …
جرم این است !
جرم این است !
♥ ♥ ♥
دیوان قطع نامه
تا شکوفه ی سرخ یک پیراهن
سنگ می کشم بر دوش،
سنگ الفاظ
سنگ قوافی را.
و از عرقریزان غروب، که شب را
در گود تاریکش
…………. می کند بیدار،
و قیراندود می شود رنگ
در نابینائی تابوت،
و بی نفس می ماند آهنگ
از هراس انفجار سکوت،
من کار می کنم
…………..کار می کنم
………….. …………..کار
و از سنگ الفاظ
………….. بر می افرازم
استوار
………….. دیوار،
تا بام شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم . . .
من چنینم. احمقم شاید!
که می داند
…………..که من باید
سنگ های زندانم را به دوش کشم
بسان فرزند مریم که صلیبش را،
و نه بسان شما
که دستة شلاق دژخیم تان را می تراشید
………….. ………….. …………..از
استخوان برادرتان
و رشتة تازیانة جلادتان را می بافید
………….. ………….. …………..از
گیسوان خواهران
و نگین به دستة شلاق خودکامگان می نشانید
از دندان های شکستة پدرتان!
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و من سنگ های گران قوافی را بر دوش می برم
و در زندان شعر
……… ………………. محبوس می کنم
خود را
بسان تصویری که در چارچوبش
………….. ………….. …………..در
زندان قابش.
و ای بسا
………….. تصویری کودن
………….. . ……………………… از
انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
………….. ………….. گمگشته
که نگاه خردسال مرا دارد
………….. ………….. ………….. در
چشمانش،
و من کهنه تر به جا نهاده است
تبسم خود را
………….. بر لبانش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بی شباهت
که اگر فراموش می کرد لبخندش را
و اگر کاویده می شد گونه هایش
………….. ………….. ………….. به
جست و جوی زندگی
و اگر شیار بر می داشت پیشانیش
از عبور زمان های زنجیر شده با زنجیر بردگی
می شد من!
می شد من
عیناً!
می شد من که سنگ های زندانم را بر دوش
می کشم خاموش،
و محبوس می کنم تلاش روحم را
در چار دیوار الفاظی که
می ترکد سکوت شان
………….. ………….. در خلإ
آهنگ ها
که می کاود بی نگاه چشم شان
………….. ………….. ………….. در
کویر رنگ ها . . .
می شد من
عیناً!
می شد من که لبخنده ام را از یاد برده ام،
و اینک گونه ام . . .
و اینک پیشانیم . . .
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
چنینم من
ـ زندانی دیوارهای خوشاهنگ الفاظ بی زبان ـ
چنینم من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیر زنم
و فردایم را در خویشتن فرزندم
و دلم را در چنگ شما . . .
در چنگ همتلاشی با شما
………….. ………….. که خون گرم
تان را
به سربازان جوخة اعدام
………….. ………….. می نوشانید
که از سرما می لرزند
و نگاه شان
………….. انجماد یک حماقت
است.
شما
که در تلاش شکستن دیوارهای دخمة اکنون خویشید
و تکیه می دهید از سر اطمینان
………….. ………….. ………….. بر
آرنج
مجری عاج جمجمه تان را
و از دریچة رنج
چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسة تلاش تان مزمزه می کنید.
شما . . .
و من . . .
شما و من
و نه آن دیگران که می سازند
دشنه
………….. برای جگرشان
زندان
………….. برای پیکرشان
رشته
………….. برای گردن شان.
و نه آن دیگرتران
که کورة دژخیم شما را می تابانند
با هیمة باغ من
و نان جلاد مرا برشته می کنند
در خاکستر زاد و رود شما.
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و فردا که فرو شدم در خاک خونالود تبدار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه ام.
تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوئیدش:
………….. « تصویر بی شباهت!
………….. به چه خندیده ای؟»
و بیاویزیدش
………….. دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان می روم
با شما و برای شما
ـ برای شما که این گونه دوستارتان هستم. ـ
و آینده ام را چون گذشته می روم سنگ بردوش:
سنگ الفاظ
سنگ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان دوست داشتن.
دوست داشتن مردان
و زنان
دوست داشتن نی لبک ها
………….. ………….. سگ ها
………….. ………….. ………….. و
چوپانان
دوست داشتن چشم به راهی،
و ضرب انگشت بلور باران
………….. ………….. ………….. بر
شیشة پنجره
دوست داشتن کارخانه ها
………….. ………….. ………….. مشت
ها
………….. ………….. ………….. …………..
تفنگ ها
دوست داشتن نقشة یابو
با مدار دنده هایش
با کوه های خاصره اش،
و شط تازیانه
با آب سرخش
دوست داشتن اشک تو
………….. ………….. بر گونة من
و سرور من
………….. بر لبخند تو
دوست داشتن شوکه ها
گزنه ها و آویشن وحشی،
و خون سبز کلروفیل
بر زخم برگ لگد شده
دوست داشتن بلوغ شهر
و عشقش
دوست داشتن سایة دیوار تابستان
و زانوهای بیکاری
………….. ………….. در بغل
دوست داشتن جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوست داشتن شالیزارها
پاها و
زالوها
دوست داشتن پیری سگ ها
و التماس نگاه شان
و درگاه دکة قصابان،
تیپاخوردن
و بر ساحل دورافتادة استخوان
از عطش گرسنگی
………….. ………….. مردن
دوست داشتن غروب
با شنگرف ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه های بید
دوست داشتن کارگاه قالی بافی
زمزمة خاموش رنگ ها
تپش خون پشم در رگ های گره
و جان های نازنین انگشت
که پامال می شوند
دوست داشتن پائیز
با سرب رنگی آسمانش
دوست داشتن زنان پیاده رو
خانه شان
عشق شان
شرم شان
دوست داشتن کینه ها
………….. ………….. دشنه ها
………….. ………….. ………….. و
فرداها
دوست داشتن شتاب بشکه های خالی تندر
بر شیب سنگفرش آسمان
دوست داشتن بوی شور آسمان بندر
پرواز اردک ها
فانوس قایق ها
و بلور سبز رنگ موج
با چشمان شب چراغش
دوست داشتن درو
و داس های زمزمه
دوست داشتن فریادهای دیگر
دوست داشتن لاشة گوسفند
بر چنگ مردک گوشت فروش
که بی خریدار می ماند
………….. ………….. می گندد
………….. ………….. ………….. می
پوسد
دوست داشتن قرمزی ماهی ها
در حوض کاشی
دوست داشتن شتاب
و تأمل
دوست داشتن مردم
که می میرند
………….. آب می شوند
و در خاک خشک بی روح
دسته دسته
………….. گروه گروه
………….. ………….. انبوه
انبوه
فرو می روند
………….. فرو می روند و
………….. ………….. فرو
………….. ………….. ………….. می
روند
دوست داشتن سکوت و زمزمه و فریاد
دوست داشتن زندان شعر
با زنجیرهای گرانش:
………….. ………….. ـ زنجیر
الفاظ
………….. ………….. زنجیر
قوافی . . .
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و من همچنان می روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتح من می رود دوش با دوش
از غنچة لبخند تصویر کودنی که بر دیوار دیروز
تا شکوفة سرخ یک پیراهن
………….. ………….. بر بوتة یک
اعدام:
تا فردا!
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
دیوان قطع نامه
قصیده برای انسان ماه بهمن
تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجة یک شکست نمی نالد
………….. ………….. ………….. چه
کوهی ست!
تو نمی دانی نگاه بی مژة محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود
چه دریائی ست !
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
………….. ………….. ………….. چه
زندگی ست!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست
و نمی دانی هنگامی که
گور او را از پوست خاک و استخوان آجر انباشتی
و لبانت به لبخند آرامش شکفت
و گلویت به انفجار خنده ئی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت زندگی او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبل سرخ زندگیش را به نوا درآورد
در نبض زیراب
در قلب آبادان،
و حماسة توفانی شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیة خون
با کلمة انسان،
با کلمة انسان کلمة حرکت کلمة شتاب
با مارش فردا
که راه می رود
………….. می افتد بر می
خیزد
………….. ………….. بر می خیزد
بر می خیزد می افتد
………….. ………….. ………….. بر
می خیزد بر می خیزد
………….. و به سرعت انفجار
خون در نبض
………….. ………….. گام بر می
دارد
و راه می رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان . . . انسان ها . . .
و که می دود چون خون، شتابان
در رگ تاریخ، در رگ ویت نام، در رگ آبادان
انسان انسان انسان انسان . . . انسان ها . . .
و به مانند سیلابه که از سد،
سرریز می کند در مصراع عظیم تاریخش
از دیوار هزاران قافیه:
قافیة دزدانه
قافیة در ظلمت
قافیة پنهانی
قافیة جنایت
قافیة زندان در برابر انسان
و قافیة ئی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیة لزج
قافیة خون!
و سیلاب پر طبل
از دیوار هزاران قافیة خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان . . .
و از هر انسان سیلابه ئی از خون
و از هر قطرة هر سیلابه هزار انسان:
انسان بی مرگ
انسان ماه بهمن
انسان پولیتسر
انسان ژاک دو کور
انسان چین
انسان انسانیت
انسان هر قلب
………….. که در آن قلب، هر
خون
………….. ………….. که در آن
خون، هر قطره
انسان هر قطره
………….. که از آن قطره، هر
تپش
………….. ………….. که از آن
تپش، هر زندگی
یک انسانیت مطلق است.
و شعر زندگی هر انسان
که در قافیة سرخ یک خون بپذیرد پایان
مسیح چارمیخ ابدیت یک تاریخ است.
و انسان هائی که پا در زنجیر
به آهنگ طبل خون شان می سرایند تاریخ شان را
حواریون جهانگیر یک دینند.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام
رضای خود روئی را می خشکاند
بر خر زهرة دروازة یک بهشت.
و قطره قطرة هر خون این انسانی که در برابر من ایستاده است
سیلی ست
که پلی را از پس شتابندگان تاریخ
………….. ………….. …………..
خراب می کند
و سوراخ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه ئی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
………….. ………….. ………….. که
سیصد هزار نفر
از آن می گذرند
رو به برج زمرد فردا.
و معبر هر گلوله بر هر گوشت
دهان سگی ست که عاج گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی می جود.
و لقمة دهان جنازة هر بی چیز پادشاه
………….. ………….. …………..
رضاخان!
شرف یک پادشاه بی همه چیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانة یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضا خان
نامش نیست انسان
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
………….. ………….. من نمی
دانم چیست
………….. ………….. به جز یک
سلطان!
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اما بهار سر سبزی با خون ارانی
و استخوان ننگی در دهان سگ انوالید!
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
و شعر زندگی او، با قافیة خونش
و زندگی شعر من
………….. ………….. با خون
قافیه اش.
و چه بسیار
که دفتر شعر زندگی شان را
با کفن سرخ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کشتند بردگی زندگی شان را
تا آقائی تاریخ شان زاده شود.
با ساز یک مرگ، با گیتار یک لورکا
شعر زندگی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسة سرخ شعرشان
که در آن
پادشاهان خلق
………….. با شیهة حماقت یک
اسب
………….. ………….. ………….. به
سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسان ها را با بند ترازوی عدالت شان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرشان از زندگی شان
و قافیة دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگی آنان را باز گرفتند
حماسة شعرشان توفانی تر آغاز شد
………….. ………….. ………….. در
قافیة خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
………….. ………….. ………….. با
سیصد هزار دهان
………….. شعری با قافیة خون
………….. ………….. با کلمة
انسان
………….. ………….. ………….. با
مارش فردا
شعری که راه می رود، می افتد، برمی خیزد، می شتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظة زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می گوید چون خون
در قلب تاریخ، در قلب آبادان:
انسان انسان انسان انسان . . . انسان ها . . .
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و دور از کاروان بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،دیوان قطع نامه
سرود مردی که خودش را کشته است
نه آب اش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویاش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کشتم.
به او گفتم:
…….. « ـ به زبان دشمن
سخن میگویی !»
و او را
کشتم!
♦ ♦ ♦ ♦
♦ ♦ ♦ ♦
نام مرا داشت
و هیچکس همچون او به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
…….. با شما،
با شما که حسرت نان
پا میکوبد در هر رگ بیتاب تان.
و مرا بیگانه کرد
…….. با خویشتنام
که تنْپوشاش حسرت یک پیراهن است.
و خواست در خلوت خود به چارمیخام بکشد.
من اما مجالاش ندادم
و خنجر به گلویاش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویاش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سرد
و خونی از گلویاش چکید
…….. …….. به زمین،……..
یک قطره
همین!
خون آهنگهای فراموششده
…….. …….. نه خون « نه!»،
خون قادیکلا
…….. نه خون « نمیخواهم
!»،
خون «پادشاهی که چل تا پسر داشت»
نه خون « ملتی که ریخت و تاج ظالمو از سرش ورداشت»،
خون کلپتره
یک قطره.
خون شانه بالا انداختن ، سر به زیر افکندن ،
خون نظامیها ـ وقتی که منتظر فرمان آتشاند ـ ،
خون دیروز
خون خواستنی به رنگ ندانستن
…….. به رنگ خون پدران
داروین
…….. به رنگ خون ایمان
گوسفند قربانی
…….. به رنگ خون سرتیپ
زنگنه
و نه به رنگ خون نخستین ماه مه
و نه به رنگ خون شما همه
که عشق تان را نسنجیده بودم !
♦ ♦ ♦ ♦
♦ ♦ ♦ ♦
به زبان دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهاش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتن او واداشت…
♦ ♦ ♦ ♦
♦ ♦ ♦ ♦
در رویای خود بود…
به من گفت او: « لرزشی باشیم در پرچم ،
…….. پرچم نظامیهای
ارومیه !»
بدو گفتم من: « نه!
…….. خنجری باشیم
…….. بر حنجرهشان !»
به من گفت او: « باید
…….. به دار شان آویزیم
!»
بدو گفتم من: « بگذار
…….. از دار
…….. …….. به زیرمان آرند !»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لب مار شکست را، رسوایی را !»…
لرزید و از رویایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پشتاش را به من کرد…
فرانکو را نشاناش دادم
و تابوت لورکا را
و خون تنتور او را بر زخم میدان گاوبازی.
و او به رویای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام باز نیامد.
آن وقت ، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانهگی صدای خود
که طنیناش به صدای زنجیر بردهگان میمانست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کشتم.
آباش نداده ، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کشتم
ـ خودم را ـ
و در آهنگ فراموش شدهاش
کفناش کردم،
در زیر زمین خاطرهام
دفناش کردم.
♦ ♦ ♦ ♦
♦ ♦ ♦ ♦
او مرد
…….. مرد
…….. …….. مرد…
و اکنون
…….. این منام
…….. …….. پرستندهی شما
ای خداوندان اساطیر من!
اکنون این منام ، ای سرهای نا به سامان !
نغمه پرداز سرود و درود تان.
اکنون این منام
…….. من
بستری تخت خواب بیخوابی شما
و شمایید
شما
رقاص شعله یی بر فانوس آرزوی من.
اکنون این منام
و شما…
و خون اصفهان
خون آبادان
در قلب من میزند تنبور،
و نفس گرم و شور مردان بندر معشور
در احساس خشمگینام
…….. …….. میکشد شیپور.
اکنون این منام
و شما ـ مردان اصفهان! ـ
که خون تان را در سرخی گونهی دختر پادشاه
بر پردهی قلمکار اتاقام پاشیدهاید.
اکنون این منام
و شما ـ بیماران کار ! ـ
که زهر سرخ اعتصاب را
جانشین داروی مزد خود میکنید به ناچار.
اکنون این منام
و شما ـ یاران آغا جاری ! ـ
که جوانه میزند عرق فقر بر پیشانیتان
در فروکش تب سنگین بیکاری.
♦ ♦ ♦ ♦
♦ ♦ ♦ ♦
اکنون این منام
با گوری در زیرزمین خاطرم
که اجنبی خویشتنام را در آن به خاک سپردهام
در تابوت آهنگهای فراموش شدهاش…
اجنبی خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آباش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منام!