کویر عطش

ازکویر امده ام چشمم ازخاطره ریگ پر است ابر من باش و دلم را بتکان

کویر عطش

ازکویر امده ام چشمم ازخاطره ریگ پر است ابر من باش و دلم را بتکان

اشعاری از زنده یاد شریعتی

طنین اوای من

اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،

گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند

اما شعرهایم را

که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،

بردارند و بی آن که بخوانند ،

همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام

صومعه ای هست کوچک و زیبا

و روحانی و مجهول ،

به آن جا بسپارند .

چه در همین صومعه است که من

از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم

و به درون آن پناه می بردم.

همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم

در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،

گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را

خاموش زمزمه می کردم.

و نغمه ی مناجات من ،

از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن

در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه

و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب

در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.

و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،

گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.

حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،

حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،

و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را

در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،

آری

حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،

حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،

طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،

همواره در این کوهستان خواهد پیچید !     

   با لاله که گفت                                                                                                

از دیده به جای اشک خون می آید

دل خون شده ، از دیده برون می آید

دل خون شده از این غصه که از قصه ی عشق

می دید که آهنگ جنون می آید

می رفت و دو چشم انتظارم بر راه

کان عمر که رفته ، باز چون می آید ؟

با لاله که گفت حال ما را که چنین

دل سوخته و غرقه به خون می آید

کوتاه کن این قصه جان سوز ای شمع

کز صحبت تو ، بوی جنون می آید

 درخت های تشنه

ابر بهارین !

که ناگهان با اشک های نگون سار

بر روی این باغ خیمه زده ای و غرش می کنی ، برق می زنی

ای ابر بارانی ،

ای باران اردیبهشتی ، تو نمی فهمی!

درختان این باغ همه تشنه اند .

ما درخت های این باغ پژمرده ی پامال زمستان ها

همگی تشنه ایم .

تشنه بارانیم .

به جوی های خشکی که از پای ما می گذرند منگر .

این جوهای بزرگ ، آب ندارند.

آب دارند اما به ریشه ما نمی رسند.

به ریشه ما می رسند

اما آب هایی شوذ و تلخ و آلوده اند !

ما همه ی درخت های این باغ

در کنار این جوی های پر آب

همچنان تشنه ایم،

تشنه بارانیم ،

گرد و غبار سال ها را

از شاخ و برگ های پیر و پژمرده و خشک آلود ما بشوی !

ما را بنواز !

ما نیز همچنان درخت پنهانی

درون باغ می توانیم بشکفیم ،

از نو بشکفیم.

برگ های پیر سال های پیش را بریزیم و ناگهان

در زیر نوازش های تو ، به شکوفه بنشینیم .

ما نیز چشم به راه شکفتن های تازه ایم.

شور و شوق صد جوانه با من است ، با ما است .

ای پاره ابر مهربان که بر روی آن درخت می باری ،

دامنت را بگستران !

بر سراسر این باغ خیمه زن !

درختان باغ را همه در آغوش باران های نوازشگرت گیر !

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:36

خیلی عالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد