طنین اوای من
اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،
گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند
اما شعرهایم را
که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،
بردارند و بی آن که بخوانند ،
همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام
صومعه ای هست کوچک و زیبا
و روحانی و مجهول ،
به آن جا بسپارند .
چه در همین صومعه است که من
از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم
و به درون آن پناه می بردم.
همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم
در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،
گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را
خاموش زمزمه می کردم.
و نغمه ی مناجات من ،
از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن
در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه
و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب
در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.
و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،
گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.
حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،
حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،
و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را
در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،
آری
حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،
حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،
طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،
همواره در این کوهستان خواهد پیچید !
با لاله که گفت
از دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شده از این غصه که از قصه ی عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم بر راه
کان عمر که رفته ، باز چون می آید ؟
با لاله که گفت حال ما را که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه جان سوز ای شمع
کز صحبت تو ، بوی جنون می آید
درخت های تشنه
ابر بهارین !
که ناگهان با اشک های نگون سار
بر روی این باغ خیمه زده ای و غرش می کنی ، برق می زنی
ای ابر بارانی ،
ای باران اردیبهشتی ، تو نمی فهمی!
درختان این باغ همه تشنه اند .
ما درخت های این باغ پژمرده ی پامال زمستان ها
همگی تشنه ایم .
تشنه بارانیم .
به جوی های خشکی که از پای ما می گذرند منگر .
این جوهای بزرگ ، آب ندارند.
آب دارند اما به ریشه ما نمی رسند.
به ریشه ما می رسند
اما آب هایی شوذ و تلخ و آلوده اند !
ما همه ی درخت های این باغ
در کنار این جوی های پر آب
همچنان تشنه ایم،
تشنه بارانیم ،
گرد و غبار سال ها را
از شاخ و برگ های پیر و پژمرده و خشک آلود ما بشوی !
ما را بنواز !
ما نیز همچنان درخت پنهانی
درون باغ می توانیم بشکفیم ،
از نو بشکفیم.
برگ های پیر سال های پیش را بریزیم و ناگهان
در زیر نوازش های تو ، به شکوفه بنشینیم .
ما نیز چشم به راه شکفتن های تازه ایم.
شور و شوق صد جوانه با من است ، با ما است .
ای پاره ابر مهربان که بر روی آن درخت می باری ،
دامنت را بگستران !
بر سراسر این باغ خیمه زن !
درختان باغ را همه در آغوش باران های نوازشگرت گیر !
خیلی عالیه