به یاد قیصر
لحظه ی چشم وا کردن من
از نخستین نفسگریه
در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت
تا سی و هشت اریبهشت پیاپی
پیاپی!
عین یک چشم بر هم زدن بود
لحظه ی دیگر اما
تا کجا باد؟
تا کی؟
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی ،جوابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت
می شود شعری خیال انگیز گفت....
*****
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر….
دکتر قیصرامین پور مردمان کنار خانهات، ابوالفضل پاشا ابوالفضل پاشا، اعتماد ملی: مردمان کنار خانهات پراکنده که هرکه میپرسد از راه میرسد: چه خبر؟ تو اما بخواب این فصل را درختان به خواب [میروند مگر چندمین بهار از تو میگذشت؟ مردمان چه پراکنده از هم بپرسند؟ و تو خوابیدهای که عکس تو را بزرگ بر در خانهات [زدهاند درختی که تو بودی همیشه سبز تازه از راه میرسم من درختی که بودی همیشه خندان میپرسم از بگو که همین جا چه خبر! درختی که همیشه بودی نمیدانم این روزها چهرا برای رفتن انتخاب میکنی که من مجال شعر گفتنم نیست خوابیدهای تو را به دستها عبور میدهند مغازهها یکییکی با کرکرههاشان میافتد [پایین و تو میروی رفتهای نیستی بپرسی چه خبر! برای شاعر آینه و آفتاب، قیصر امینپور؛ هست را به هم میریزم پردهها شمعدانیها و کلمات کهنه را به هم میزنم، میریزم ساعت هفت بار زنگ نمیزند سیاه پوشیده دست برده بر دیوار ساعت تیکتاک راه نمیرود حالا مانتوی سبزم سیاه... هفت بار زنگ نمیزند سیاه پوشیده کفشهای سبزم با چند خط یا چند منحنی.
هفت را به هم
آفاق شوهانی، اعتماد ملی:
پای خواب گرفته! ساعت چند است؟
سلام دوست عزیز داشتم تو گوگل سرچ میکردم که وبلاگ شما را دیدم . واقعا عالی هست خیلی لذت بردم.اگر خواستی به وبلاگ منم یه سر بزن. ممنونم اگر خوشت اومد لینکم کن به اسم آموزش رقص و ایروبیک
سلام-بزای احسان عزیز
صبح زود
هوای بکر
پرواز کفتر وحشی از توی حیاط
سلام گرم مادر....
واژه هایی کشف شد
زیبایی
عشق
دوست داشتن...
۸۹-سرابباغ
بییییییییییییییییییییییب