کویر عطش

ازکویر امده ام چشمم ازخاطره ریگ پر است ابر من باش و دلم را بتکان

کویر عطش

ازکویر امده ام چشمم ازخاطره ریگ پر است ابر من باش و دلم را بتکان

حسین منزوی

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از کهربا تا کافور


غزل

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی
 تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
 از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 از او و ما که منم تا من و شما که تویی
 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
 به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
 قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
 به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
 کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
 نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
 جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
 نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 

غزل

مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
 که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
 زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
 عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
 در انتظار نفس های دیگرید از من
 خزان به قیمت جان جار می زنید اما
 بهار را به پشیزی نمی خرید از من
 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
 عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
 به لب مباد که نامی بیاورید از من
 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
 چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
 شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
 شما که با غم من آشناترید از من
 

غزل

 تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
 آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
 با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
 او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
 من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
 تا کور سوی اخترکان بشکند همه
 از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
 با وامی از نگاه تو خورشید های شب
 نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
 هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
 تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
 تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
 شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

غزل

چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
 لختی حریف لحظه های غربتت باشم
 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
 من هم ستونی در کنار قامتت باشم
 از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
 با شعله واری در خمود خلوتت باشم
 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
 بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
 در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
 معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

 

 

غزل

نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن
 غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من
 تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم
 که خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان کن
من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما
 قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن
 تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی
 که اکنون گشته در آوازهای تو طنین افکن
 نیستان های یک آواز در صد ها و صدها نی
 نیستان های یک جان در هزاران و هزاران تن
 غریب من ! قدیم است آشنایی های من با تو
 چنان چون قصه ی یعقوب پیر و بوی پیراهن
 به خوابت دیده ام ز آن پیش کاین بیداری مشئوم
در اندازد بساطم را از آن گلشن بدین گلخن
 همین تنها تو را از سبز و سرخ مسکن مألوف
به خاطر دارم ای رنگین ترین گل های آن گلشن
 گل سرخ عزیزم ! مثل تو من نیز می دانم
 که از باغ نخستین از وطن سخت است دل کندن
 ولی کندم دل و چون تو ز مهر خاکش آکندم
 چه مهری! ز آسمانش کندن و در خاکش افکندن
 دل آکندم ز مهر خاک و افسون های رنگینش
فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن
زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر که از هر جا به سوی
 غربت خود می کشد دامن
 زنی که غم سبد های بهانه می برد پیشش
که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون
 زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته
 زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن
زنی کز عشق می میرد ولی با حجب می گوید
 نشان از عشق درمن نیست می بینید ؟ اینک من

 

 

غزل 

 ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست
 این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
 بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
 از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
 یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
 یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
 عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
 سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
 صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
 ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست
با گردباد باش که تا آسمان روی
 بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست
 مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست
 خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
 با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
 مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست
 تا همدم کسی نشود دم نمی زند
 نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست

 
غزل

این بار هم نشد که ببرم کمند را
 و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
 این بار هم نشد که به آتش در افکنم
 با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را
این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق
 در مفدم تو ،‌منطق اندیشمند را
 این بار هم نشد که ز کنج دهان تو
 یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را
 تا کی زنم دوباره به گرداب دیگری
 در چشم های تو دل مشکل پسند را ؟
 پروایم از گزند تعلق مده که من
 همواره دوست داشته ام این گزند را
 من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
کوتاه گیر قصه ی پست و باند را

 

غزل

با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
 هر رود را اهلیت دریا شدن نیست
 از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
 زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
 تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
 در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
 با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
 وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد
 طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست
 با ریشه ها در خاک ،‌ بی چشمی به افلاک
 این تاک ها را حسرت طوبی شدن نیست
 آیا چه توفانی است آن بالا که دیگر
 با هر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
 سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
 از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
 وقتی تو رویا روی اینان می نشینی
 آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست
 آنجا که انشا از من ، املا از تو باشد
 راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

 

غزل

نقش های کهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
 نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
 روغن جلا نخوورده اند رنگهای من که در مثل
 رنگ آب راکد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از کف و کفن گرفته اند رنگ های من سفید را
 رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
 رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
 طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی
 که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
 مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
 قوس های با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند
 طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگ هاش
 مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
 رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
 ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
 نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مهربان دوست
 که تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند

 

غزل

من خود نمی روم دگری می برد مرا
 نابرده باز سوی تو می آورد مرا
 کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
 این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
 گرگی به گله می زند و می درد مرا
 در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
 عمری است پایمال غمم تا که زندگی
 این بار زیر پای که می گسترد مرا
 شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
 چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
 قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
 شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

 

غزل

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
 صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
 سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
 دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
 ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
 نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
 هوای خاطرم امروز مشکسوده نشد
 به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
 نمای ناب تماشای تو نموده نشد
 یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
 که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
 چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان
 غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟
 همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
 غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
 به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد